من توانستم گوهر گرانی را بیابم و صد البته خدای من ولی نعمت حقیقی ست و اگر خدا یاد نکنم کم لطفی که هیچ کلا بی انصافی کرده ام.   الله را یافتم ... الله همه جا بود منتها. خودم را گم کرده بودم و خدایم را هم از یاد برده بودم....خدا برایم مفهومی دور و غیر قابل فهم بود که نمی توانستم با او ارتباط بر قرار کنم....

من واقعا پرت بودم من می توانستم. تا ساعت ها جلوی مردم گردن خم کنم و لابه زاری راه بندازم اما. نمی توانستم ساعتی با خدا باشم. با او از مشکلاتم بگویم و سفره دلم را پیش او باز کنم... 

می توانم بگویم مومن خدا ناباوری بودم..فقط خودم را باور کرده بودم.  فقط مردم را باور کرده بودم.. وهمواره هم در منجلاب مشکلات دست و پا می زدم .... سرنوشت خودم را باور کرده بودم...باور کرده بودم که مشکلات و موانع بخشی از زندگی اند و نمیشه هیچ جوره کاری برای از بین رفتنشان کرد....

من که همه راه ها رفته بودم و به هر دری زده بودم. الا در خودش... در حالی که خیلی به من نزدیک بود ... با من بود و در کنارم بود اما من دل خوش کرده بودم به سراب دور و دراز و خوش خط وخالی که بروم و به دریای امید برسم...

اما دریغ از یک جرعه آب گوارای زلال که روحم تشنه اش بود... 

گاهی با خودم به بن بست می رسیدم و بارها در برهوت سردرگمی حیران بودم...

خودم را پشت میله های زندان ذهن و فکرم. اسیر می دیدم. و کاری نمی نوانستم بکنم جزتحمل  درد و رنج کمرشکن..

سرنوشت شومی را می دیدم که به زندگیم چنگ انداخته بود و وحشت اش به من اجازه خواب و خوراکی را من نمی داد....

کتاب می خواندم و موقتا آرام می شدم و مثل استامینوفن تاثیرش موقتی بود و پس از سپری شدن ساعتی دوباره سر و کله همان درد و دشمن آشنا پیدا می شد...

پناه می بردم به آهنگ و فیلم و... درد مرا می افزود و کم نمی کرد...

برای فرار از دست پریشانی خودم گاهی کامل می باختم و پا به راه کج می گذاشتم و لذت بیشتر و متفاوت تر به خودم می دادم...از قدیم گفته اند انسان حریص است از چیزی که منع شده باشد...

در برهه ای از زمان. ممنوعیت معنای خودش را از دست داده بود و من خریدار هر لذتی بودم که مرا آرام می کرد...

اما من داشتم روح خودم را با دشنه و چاقوی تیزی زخم نموده و شرحه شرحه کرده بودم....

این فضاها برای مثل اقیانوش شوری بودند که هرچه می نوشیدم تشنگی ام بیشتر می شد و روح من بی قرار تر از قبل بود..

من با این درد گنگ زندگی می کردم...

و این بار چنگال مشکلات زندگی کالبد کم رمق مرا می آزرد و درد مرا طاقت فرسا نموده بود...

برای بر طرف نمودن و یا حتی کمی راحت شدن از دست دشمن جدید خودم را زده بودم به جاده جدیت و تلاش خرکی اما حسرت از یک ذره نتیجه .... 

فکر می کردم که با زحمت و کوشش می شود به هرچیزی که خواست رسیدد.

اما دومینوی مشکلات یکی پس از دیگری در زندیگی ام. سقوط می کرد.

 تا اینکه شمس تبریزی زندگیم آشنا شدم...

و مرا به خدا دعوت کرد....

با کلمات سوزناکش آتشی در خرمن من زد...

همه چیز زندگی ام. دود شد رفت هوا....

خیلی ناراحت بودم اما. خیلی بیشتر خوشحال چون تمام مشکلات من هم سوخته بود...

دیگه می توانستم زندگی را لمس کنم از بوی خوش گلها به وجد می آمدم....

چه چیزی بود که مرا متحول کرده بود...

دیگه. الان. می توانستم. ساعت ها با خدا حرف بزنم و از ریز و درشت زندگیم برای خدا بگم....

بعد از شروع. هم کلامی با خدا. همه چیز در زندیگیم عوض شده بود..

هرچیزی که می خواستم. خودش یا شبیهش یا بهتر از آن به من داده می شد....

خلاصه درخواست بی پاسخ نمی ماند....

من هم که دیگر. شاه کلید موفقیت را یافته بود و به گوهر گرانبها. دست پیدا کرده  از درخواست چیزی فروگذار نمی کردم.....

و اکنون که می نویسم به خیلی چیزها دست پیدا کردم.....

چی بود.....

با اذکار انس گرفته بودم....

با شوق قرآن می خواندم...

می توانستم. پیش خدا بگریم...