پیش بحث :

چون آدم درون گرایی ام ، بیشتر ، توی خودم هستم ، وشاید ارتباطم با جهان بیرون ، خاکستری باشد - خودم نمی دانم - 

اما آن طوری که دوستانم تعریف می کنند ، این گفته ام ، زیاد بیجا نیست.!

موقع راه رفتن در خیابان چیزی حواسم را پرت نمی کند !. دوستی به من می گفت : "دیروز هرچی ، صدات کردم ، جواب ندادی !. من هم گفتم :"پس می بخشید".

به طور طبیعی ، اخم از چهره ام جدا نمی شود !. نفس های بریده بریده و کوتاهی دارم .

برخوردم با همه سرد و منجمد است. تقریبا یادم نیست ، آخرین باری که در خیابان خندیدم کی بود!.

با این توصیفات شاید توانسته باشم ، گوشه ای از درنگرایی ام را ، بیان کنم!.

امروز ،تصمیم گرفتم ، تجربه متفاوتی داشته باشم ؛ عضلات روحم را شل کردم و لبخند ملیحی روی صورتم نشاندم و در کوچه و خیابان احساس سبکی عجیبی می کردم ! به همه سلام کردم و گاهی طنازی و شوخیم می گرفت با بچه هایی که در راه می دیدم ، شوخی می کردم و اسمشان را هم می پرسیدم ، خلاصه خیلی کیف کردم . توی صف نانوایی که تقریبا ، در آخرین لحظات پختش بود ، قرار گرفتم ؛ بی خیال صف طولانی و تنگی وقت شدم و دعوای کودکانه ای تماشا کردم و شروع کردم حرف زدن باهاشون !. و یادم هست از مرد مسنی که کنارم بود ، راه حلی خواستم ؛دقیقا یادم نیست که چی گفت!. و از نانوا ، دلیل شلوغی صف را جویا شدم - البته با همان لبخند ملیح! - نانوا هم که گل از گلش وا شد و گفت خمیر در حال تمام شدن است !. در همین  بین پول مرا هم برداشت !!.

آره لبخند و راحتی روحم جواب داد.