حامد نشسته درخانه و کنترل تلویزیون را در دست گرفته شبکه های تلویزیون را عوض می کند که مادرش وارد خانه شد .
«سلام مادر کی بیدار شدی؟»
«خیلی وقته که بیدار شدم »
« بلند شو مادر! برو از نانوایی سر کوچه چند تا نون سنگک بگیر و بیار که الان پدرت از بازار میاد الم شنگه به پا می کنه!.»
« مادر گل من الهی من به فدات شم. چرا این قدر از دست بابا عصبانی هستی !.
بنده خدا صبح خروس خون بلند میشه میره میدان تره بار و .. الان این جواب خوبیاش است!»
« الان توی یه الف بچه که 12 سالت هست به من درس زندگی میدی!»
«پدرت وظیفه اش است که بره بیرون کار کنه»
«اصن مگه من در خونه بیکار نشسته ام ، منم باید کل کارهای خونه را انجام بدم .»
« مگه من مث تو بیکارم که کل تابستان رو بیکار و بیعار بشینم پای تلویزیون ..»
« بس کن مادر!. »
« من که هر روز از ظهر میرم کمک پدرم .. »
«مادرم تو هیچ وقت با من خوب حرف نزدی ! همش به من سرکوفت می زنی ..!.».
حامد با ناراحتی از اتاق بیرون می رود.
« مامان چه خبرتون هست !
نمی ذارید آدم بخوابه ..»
فاطمه خواهر حامد بیدار شده است و وارد خانه می شود.
« مامان نگین چرا با داداش من حرفت شده و این اول صبحی کلکل می کنی»
« مامان جانم !. حامد هنوز بچه است و تو خداییش خیلی ازش انتظار داری !..»
نگین: « خواهر و برادر عین هم هستن لنگه یک کفش.. به جای این حرفا بیا به من کمک کن که لباسارو توی ماشین بذاریم.».
« باشه مامان »
صدای زنگ تلفن به صدا در میاد.
« الو بفرمایید .. حامد میگه »
«سلام . منزل آقای سعادت هست؟.»
« بله شما !. »
«از اورژانس بیمارستان میگیرم.»
« آقای سعادت تصادف کرده است!!.».
گوشی از دست حامد می افتد و فاطمه با بیقراری میاد پای تلفن و مادرشون دوان دوان میان ببینن که چی شده است؟؟!.
( ادامه دارد).....