خیلی از ماآب از سرمان گذشته است. دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم .طوری بهم ریختیم که عمرا اگر بشود مرهمی برای دردهایمان پیدا شود.زیر بار مشکلات زندگی له شدیم که صدای شکستن استخوان را پرندگان آسمان هم شنیده اند. ناله و زجه های بی کسی مارا کسی نشنید که نشنید. از سیل اشک های ما رودخونه به پا شد.

فریاد زدیم فریاد رسی نرسید. دادکشیدیم کسی به دادما نرسید. نعره کشیدیم کسی با گوشه چشمی به ما نگاهی نکرد.

قصه پر غصه ما اسطوره غم انگیز ادبیات شد...چه شبها که از شدت غم خواب به چشم ما نیامد ..

 و چه شبها که مشکلات زندگی کابوس خواب هایمان هم شده بود ..

و چه روزها که با دلی غمبار روزمان را شروع می کردیم. چون سختی ها سرنوشت محتوم زندگی ما بود.

چه روزها و شب هایی که آرزو می کردیم کاش آنچه می بینیم کابوس وحشتناکی باشد در خواب... اما. دریغ و درد که واقعیت زندگی ما بود و چاره ای نداشتیم جز اینکه تحملش بکنیم.

چه وقتها که دلمان به حال به کسی مان می سوخت و می گداخت..

چه زمانهایی که که از شدت غم  نفس تنگی گرفتیم و فشار ما افتاد.

چه موقع هایی که می دانستیم بد آوردیم و خیلی هم بد آوردیم الکی بقیه را دلخوشی می دادیم و ته دل ما از غم داد می کشید.

به یاد بغض کردن ها و اشک ریختن ها و دوری ها می افتم...

به یاد غروب های بی کسی و شبهای تنهایی و ظهر های کسل و بی رمق که نای نفس کشیدن نداشتند.

به یاد لحظهای های حساس و استرس باری که داشتیم  می افتم که گذشت.

به یاد زخم زبان ها و تحقیر شدن ها و کلمات زهر آمیز دیگران می افتم..

و به یاد خیلی چیزهایی که دیگر نیستند .

به یاد کسانی که در کنار ما نیستند......

به یاد خوشی های تمام شده و لحظه های شاد باهم بودن.

به یاد کسانی که برای شان جان می دادیم و دیگر با ما نیستن.

..............